این روزهای من

ساخت وبلاگ
عید امسال بسیار خوابیدم، خوردم، خواندم، دیدم و نوشتم.عید امسال بسیار خواب دیدم. خواب دانشگاه، خواب کتابخانۀ دانشگاه، خواب همکلاسی‌های قدیمی، خواب امتحان ریاضی، خواب‌های شاد، خواب‌های غمگین.آمده بودی به خوابمدست‌هایت گرم بودتنت گرم بودصورتت گرم بوداما چشم‌هایتچشم‌هایت سرد بودچشم‌هایت زمستان بود در شهری پربرف، سرد و دورچشم‌هایت را بوسیدمبوسیدمبوسیدمگرم شدتابستان شدنزدیک شداین روزها، رنگِ اختیار را دیدم. مختار بودم و از جبر مدرسه و کتابخانه و ساعتِ خواب و بیداری و چیزهای دیگر خبری نبود.این روزها به «صوفی ابن‌الوقت باشد» بسیار فکر می‌کردم و کمی هم عمل.این روزها غمی با من بود. غمی چند ساله. غمی که وصل است به یکی از نزدیکانم، به یکی از عزیزترین‌هایم. غمی که خواب را در چشم ترم می‌شکند.یاد سال‌ها پیش می‌افتم. این غمِ چندساله تازه آمده بود. غمش غمگینم کرده بود. غصه‌اش را می‌خوردم. یک شب خوابم نبرد. برایش نامه نوشتم و در آن نامه از غم خوردن‌هام گفتم.این روزها بسیار نوشته‌ام. هم یادداشت‌های وبلاگی، هم یادداشت‌های روزانهٔ شخصی، هم مقاله، هم جستار و هم شعر.به یاد ندارم اینقدر در وبلاگ چیز نوشته باشم. مثل کسانی شدم که چلهٔ نوشتن می‌گیرند. که با خودشان عهد می‌بندند چهل روز بنویسند و ‌نشر دهند.گفتم چله و یاد کودکی‌هایم افتادم. دوست خواهربزرگه آمده بود خانه‌مان و می‌گفت اگر چهل سحر حیاط و دمِ در را آب و جارو کنید، سحر چهلم مردی نورانی می‌آید و آرزویتان را برآورده می‌کند.من باور کرده بودم. من هر شب دنبال راهی بودم که بروم حیاط و دمِ در را آب و جارو کنم تا آرزویم برآورده شود، اما یک شب هم نتوانستم.آرزویم برآورده نشد.در گوشه‌ای خوشبو نشسته‌ام و مشغول خواندن و نوشتنِ درس سیزدهم کتابِ فارسیِ و نگا این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 5 تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1403 ساعت: 1:57

امشب یادِ دوستی افتادم که نامش مهسا بود. من و مهسا در دورۀ کارشناسی ارشد با هم دوست شدیم. در یک خوابگاه بودیم. او همکلاسیِ هم‌اتاقی‌های من بود. شیمی می‌خواند. اولین بار در جشن تولد یکی از بچه‌های خوابگاه همدیگر را دیدیم. دقایق پایانی جشن آمد پیشم نشست و گفت: «چقدر قشنگ می‌رقصی.» و بعد با هم حرف زدیم. هر دو کارشناسی‌ را در دانشگاه فردوسی خوانده بودیم. مهسا یکی دو سال از من بزرگتر بود. بهش گفتم هم‌اتاقی دورۀ کارشناسی‌ام شیمی می‌خواند و همۀ استادان شیمیِ دانشگاه فردوسی را می‌شناسم. تا پایان جشن کنار هم بودیم.به اتاق که آمدم، شیمی‌های اتاق گفتند: «الهام چه‌جوری با مهسا حرف می‌زدی؟ از چی می‌گفتین؟ اون دختری که می‌گفتیم تو کلاسمون همه‌ش خودشو می‌گیره، همین مهساست.» آه. یادم آمد. آنها بارها از مهسا حرف زده بودند.بعد از آن شب، مهسا زیاد به اتاقمان می‌آمد، اما با همکلاسی‌هایش کاری نداشت. می‌آمد پیش من می‌نشست. با هم حرف می‌زدیم. از شعر و ادبیات و موسیقی. گاهی تا نیمه‌شب در حیاط خوابگاه قدم می‌زدیم و می‌گفتیم و می‌گفتیم و می‌گفتیم.خانوادۀ مهسا با خانوادۀ استاد شجریان رفت‌وآمد خانوادگی داشتند. خالۀ مهسا کارگردان بود و عاشق استاد. یکی از برادرهای استاد رفته بود خواستگاری خاله و خاله خانم گفته بود: «نه فقط محمدرضا.» و نشده بود.یک بار در آزمایشگاه چشم مهسا آسیب دید. رفتم اتاقشان. چشم‌هایش را بسته بود و غمگین بود. غروب بود. آماده شدیم و رفتیم دنبال دکتر و آزمایشگاه. خوب یادم است آزمایشگاهی پیدا کردیم که خیلی عجیب و مخوف بود. شبیه مراکز زیرزمینی س.ق.ط جنین. اینها را که گفتم مهسا بلند بلند خندید. درد و ناراحتی چشم به اندازۀ یک دقیقه دور شد. بالاخره دکتر را یافتیم. دکتر به مهسا گفته بود: «الا این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 5 تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1403 ساعت: 1:57

چای‌خور شده‌ام. این استکانِ همیشگی که کوچک هم نیست، به چشمم کوچک می‌آید. باید بروم و یکی از آن ماگ‌های کله‌گنده را از بالاترین ردیف کتابخانه بیاورم پایین و هی چای بریزم، هی چای بنوشم.تعطیلات رو به پایان است. راضی بودم و از تمام شدنش ناراحت نیستم. آرام و خوش گذشت. چیزهای کوچکی یاد گرفتم و چیزهای قشنگی دیدم.برای سال جدید چیزمیز زیاد خریدم. می‌خواستم پارچه هم بخرم و بدهم خیاط تا برایم مانتو بدوزد، اما پارچه پیدا نکردم. نمی‌دانستم پارچۀ چه رنگی بخرم! دیشب رفتم که بخرم. نخریدم، اما فهمیدم که چه رنگی می‌خواهم. قدم بزرگی بود.امشب موهایم را رنگ کردم. پارسال ۲۲ بار رنگ کردم. خیلی زیاد است. می‌خواستم موهایم را کوتاه کنم، اما اردیبهشت دعوتم به یک مهمانی. برای آن مهمانی، موهایم تا روی شانه‌هایم باشد، قشنگ‌تر است.دو سه هفتۀ دیگر باید از دهمی‌ها، یازدهمی‌ها و دوازدهمی‌ها امتحان میان‌ترم بگیرم. همین روزها باید سوالات را آماده کنم. خودم را هم آماده کنم برای هیاهو و سر و صداهای پیش و پس از امتحان و شنیدن و دیدن انواع و اقسام غر زدن‌ها و گلایه‌ها و امدادهای غیبی و چیزهای دیگر.خواهرم می‌پرسد: «خوشحالی تعطیلات تمام می‌شود و به مدرسه می‌روی؟»می‌گویم: «خوشحالم، اما شب‌هایی که قرار است فردایش به کتابخانه بروم، خوشحال‌ترم. خوشحال‌ترینم.»سریالی یافته‌ام و چند دقیقه‌اش را دیده‌ام. ترکیه‌ای است، اما شبیه سریال‌های آن‌چنانیِ ترکیه نیست. قرار است خوراک شب‌های بهاری‌ام شود.درخت زردآلو هنوز شکوفه نداده است. یاد درخت گلابیِ گلی ترقی و داریوش مهرجویی می‌افتم. امروز رفتم که با درخت حرف بزنم. که حرف‌هایش را بشنوم. دیدم شاخه‌هایش جان گرفته‌اند. انگار آبستنِ شکوفه بودند. این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 5 تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1403 ساعت: 1:57